دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

برای تابستان

در این اولین ساعت های زایش تابستان
در این  هایوهوی های داغ و گرم
در این منجلاب مذاب شهر
دلم برف می خواهد .
نمی دانم چرا فکر میکنم وقتی بوی باران پاییزی را باد برایم هدیه  آورد
آنگاه که صورتم از تماسش لطیف  شود، آرام می شوم.
سبکبال
وقتی سوز دی، که سال هاست در آرزویش،  هر سوزی  را از درز پنجره به مهمانی دعوت می کنم، بوزد، این هیاهوی گرم تابستانی را یاد می کنم شاید .
اما می دانم
 وقتی برف ببارد آرام میگیرم
زنده می شوم
می روییم
مگر نمی دانی
من زاده زمستانم و از این گرما منزجر

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

درس نابی که این عکس به من و تو می‌دهد


تقدیم به تو که امروز دوست داشتی دنیا را در آغوش بگیری …




این تصویر امروز بر روی درگاه تارنمای معتبر نشنال جیوگرافیک قرار گرفته و در شمار ۵ تصویر برتر هفته جای دارد.

تصویری که روز ۱۷ اردیبهشت (۷ می) ۱۳۸۸ سرزمین سوخته‌ای را در استرالیا نشان می‌دهد که کمتر از سه ماه پیش (۹ فوریه ۲۰۰۹) اینچنین در آتش سوخت و با خود جان ۱۷۳ انسان را هم گرفت و بیش از دو هزار خانه را سوزاند …

اما امروز دوباره دارد می‌روید و تو می‌توانی شوق رویش دوباره و برق آن رنگ سبز دوست‌داشتنی را باز هم بر خاکستر آن زمین نفرین شده ببینی و اوج بکشی …

اگر که یادت باشد، زندگی همواره و در سخت‌ترین شرایط کوره ‌راه‌هایی از امید دارد تا به آدم‌های مثبت‌اندیشش ارایه دهد …



و البته این تصویر می‌تواند همچنان حامل پیام‌های بیشتری هم باشد:

این که هرگز گمان مبرید که به انتها رسیده‌اید؛ حتا اگر در تیره‌‌ترین یا کسل‌کننده‌ترین دوران زندگی‌تان قرار گرفته‌اید …



این که زندگی بسیار مهربان‌تر از آن چیزی است که گمان می‌کنید؛ به شرط آن که آن مهربانی را باور کنید …



این که همیشه می‌توان از دل سیاه‌ترین و سوزان‌ترین رخدادها، برترین احساسات انسانی را درک کرد و آفرید …



این که مزه‌ی گس و استثنایی حیات را نمی‌توان و نباید با هیچ مزه‌ی دیگری برابر دانست …



این که رویش دوباره‌ی عشق می‌تواند در هر سرزمین خاکستری و در پس هر آتش سوزاندنی شکل بگیرد …





فقط کافی است نگاه‌مان را عادت ندهیم به بد دیدن!



و یادمان بماند که:

مردی که کوه را از میان برداشت، همان مردی بود که شروع به برداشتن سنگریزه‌ها کرده بود!



همین

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

تا یه مدت

چند سالی میشه که این خرداد ماه یه جورایی ماه پر از استرس وخستگیه برام .امسال که واقعا یه جورایی از حدش گذرونده بود . شاید فردا شیمی درمانی شروع بشه .نمی دونم چه جوریه مطلب زیاد در موردش خوندم اونقدر که حس می کنم چند دوره شیمی درمانی شدم .اما دل شوره و حس کرختی که چند روزه اومده سراغم رو نمی تونم کاریش کنم . گفتنی زیاده ولی حوصله نیست .
از پست بعد می خوام خصوصی بنویسم .اگرچه همیشه از اشخاصی که می رفتم تو وبلاگشون خصوصی می نوشتن دلخور بودم .خوبیه بلاگر اینه که کل صفحه رو خصوصی می کنه . البته نیازمند اینه که مخاطبین جی میل داشته باشن .
امروز بلاگر بیش از 100 تا طرح جدید داده بیرون کلی امکانات جدید ،روح منو تازه کرده .خوب با بعضی از دوستان تا یه مدت خداحافظی می کنم.

افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست
فریاد که فریادرسی پیدا نیست

بس لابه نمودیم و کس آواز نداد
پیداست که در خانه کسی پیدا نیست

ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم
آیین محبت و وفا می‌دانیم

زین بی‌هنران سفله ای دل! مخروش
کنها همه می‌روند و ما می‌مانیم







پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۹

جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

به سکوت سرد زمان




امشب که تو تاریکی و سکوت شب داشتم ستاره های بیشمار خارج از شهر رو نگاه می کردم اون موقع که بچه ها داشتن ستاره قطبی و دب اکبر رو شناسایی می کردند،  دیدم حتی میون این همه ستاره که سال ها ندیدمشون توی این آسمون عجیب امشب که از آسمون کویر هم قشنگ تر بود ،دیگه هیچ ستاره ای ندارم.
تصنیف بی همزبانی

هر دمی چون نی

ازدل نالان

شكوه ها دارم

روی دل هر شب

تا سحرگاهان

با خدا دارم

هر نفس آهيست

از دل خونين

لحظه های عمر بی پایان

ميرود سنگين

اشك خون آلود من دامان

می كند رنگين



به سکوت سرد زمان

به خزان زرد زمان

نه زمان را درد کسي

نه کسي را درد زمان

بهار مردمي ها دي شد

زمان مهرباني طي شد

آه از اين دم سرديها، خدايا

آه از اين دم سرديها، خدايا



نه اميدي در دل من

که گشايد مشکل من

نه فروغ روي مهي

که فروزد محفل من

نه همزبان دردآگاهي

که ناله اي خرد با آهي

داد از اين بي درديها، خدايا

داد از اين بي درديها، خدايا



نه صفايي ز دمسازي به جام مي

که گرد غم ز دل شويد

که بگويم راز پنهان

که چه دردي دارم بر جان

واي از اين بي همرازي خدايا

واي از اين بي همرازي خدايا



وه که به حسرت عمر گرامي سر شد

همچو شراره از دل آذر بر شد و خاکستر شد

يک نفس زد و هدر شد

يک نفس زد و هدر شد

روزگار من به سر شد



چنگي عشقم راه جنون زد

مردم چشمم جامه به خون زد .یارا

دل نهم ز بی شکيبي

با فسون خود فريبي

چه فسون بی فرجامي

به اميد بي انجامي

واي از اين افسون سازي، خدايا

واي از اين افسون سازي، خدايا