دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

برای تابستان

در این اولین ساعت های زایش تابستان
در این  هایوهوی های داغ و گرم
در این منجلاب مذاب شهر
دلم برف می خواهد .
نمی دانم چرا فکر میکنم وقتی بوی باران پاییزی را باد برایم هدیه  آورد
آنگاه که صورتم از تماسش لطیف  شود، آرام می شوم.
سبکبال
وقتی سوز دی، که سال هاست در آرزویش،  هر سوزی  را از درز پنجره به مهمانی دعوت می کنم، بوزد، این هیاهوی گرم تابستانی را یاد می کنم شاید .
اما می دانم
 وقتی برف ببارد آرام میگیرم
زنده می شوم
می روییم
مگر نمی دانی
من زاده زمستانم و از این گرما منزجر

۴ نظر:

Unknown گفت...

چه شعر قشنگي

فریده گفت...

نیک میداند.
از درون دل خسته ات با خبر است
او که با سوز برف آشناست
زاده زمستان است
اما
تا گرمای تابستانی نباشد
سوز دی صفایی ندارد.
حداقل شوق دیدن برف را همین حرم گرما تازه نگه میدارد.
یاحق

. گفت...

به سحر
مرسی دوستم

. گفت...

به فریده
شاید اما من همیشه عاشق باریدنم چه گرمای سوزنده باشد چه سوز سگ لرزه آور.شاید همین فعل باریدن همین حس ریزش حالمو خوب می کنه