جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

happy 2011


یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹

ظ،ل،م


هر چه قدرهم ظالم باشید وزورم به شمانرسد، ملالی نیست
ظلم بی پایان تان که به پای مهربانی خدایم نمی رسد .دل سیاه تان آب!
امضا:یک پالیزبان سرتق ،گاهی ناامیدواغلب امیدوار

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

زندگی


کسی چه می داند .شاید در زندگی های قبلی من یک پروانه بودم .فکر کن پروانه ای با بال های خال خال مشکی ،زمینه زرد.همین جوری سرخوش بال بال می زدم دور گل های یک دشت. نور آفتاب ،بوی سبزه  سکوت بی کران با چاشنی گاه به گاه وزیدن باد . روی درخشانترین و بلندترین گل می نشستم .نفسی تازه می کردم .
شاخه بلندتری می درخشد .پرواز می کنممممممممممممم.هوپپپپپپپ آخ سرم .انگار تور پسر بچه ای کنجکاو مرا اسیر کرد.وقتی روح از کالبدم جدا شد که سوزنی سفت را درون بدنم فرو کردند .چه سرنوشت تلخی داشت پروانه.
شاید هم دور ور سال های 1800 دختر شیطان بلایی بودم که در سن 17 سالگی سل گرفت و در سرمای سوزناک لندن با یه لبخند گل بهی، دار فانی را بار دیگر وداع گفت .
احتمالا در سال های 1940 هم قورباغه ای بودم در انتظار باران .جایی که یک زمان پر از آب بود وبرکه .حال که 1 سال از زندگی من می گذرد همه جاخشک شده و بی علف .من نمی دانم یک قورباغه چه قدر زندگی می کند ولی می دانم اگر در زندگی های قبلی قورباغه ای هم بودم،  روی پوست کلفتانشان را هم سفید کردم بعد مردم .بهله!.
حال پالیزبانم .نه دشت دارم نه سرما، نه باران .ولی فرصت حیاتی دوباره، دلم را یاد زندگی های قبلی می اندازد .دشت وبرف و باران را نقاشی می کنم .من در دلم همه چیز دارم .سعی می کنم زندگی کنم  

سه‌شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۹

جلایی مقابل دودها

زمانه ای غریب
آسمان دودی
ابر ها دودی
دل ها دودی
یاد ها دودی
صورت ها دودی
چشم ها دودی
دل من اما
 دست سفیدگری امانت است .
می دانی
اندکی جلا لازم داشت
تا زودوده شود خاطر شکسته اش
تا بدنیا بیاید باز
گرچه زندگی سخت است
گاهی بیشترش درنگ، اندکی  ماتم هست.
شاید آن امید که نمی دانم از کدام سو گاه و بی گاه
سو سو می زد
دلم را هوایی کرد .
نمی دانم به هر
حال
دستش در دست سفیدگر است
شایداز هولش مانی کورش کند
 تغییر لازم بود
چه کور چه بینا
دل من تا 2 روز دیگر
احتمالا سفید می شود
جلا میابد
برایش دعا کنید


شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۹

غرور وتعصب

احتمالا خیلی هاتون فیلم غرور و تعصب ساخته joe wright رو دیدین


من واقعا از این فیلم لذت بردم .از شخصیت های داستان بیشتر. ولی به نظرم خیلی خلاصه وار به کل موضوع پرداخته بودن . اولش وسوسه شدم از نت کتابشو دانلود کنم و بخونم .اما به دلم ننشست و سری به کتابفروشی محبوبم زدم و این ترجمشو خریدم .به نظرم خیلی خوب بود و در ادامه اش هم ،رمان پمبرلی هم ضمیمه اش داشت .البته نویسنده اش جین اوستین نبود .بیشتر شبیه تصور کسی از زندگی آینده لیزی بود ولی به هر حال من کتاب رو خیلی بیشتر از فیلم دوست داشتم بهتون پیشنهاد می کنم که اگر کلاسیک خوان هستین حتما این کتاب رو بخونین ..
پ.ن:کسی هست ورژن بی بی سی این فیلم رو که سال 1995 ساخته شده رو داشته باشه؟


یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۹

سعدی می گه:

       
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر                           به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

در آفاق گشادست ولیکن بستست                                      از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر                                    از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد                              ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی                              باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر

این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم                          تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست                               رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید                                چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر

من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم                         برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند                               برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست                                  گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر

پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۹

فضولی در 118 اونم تو یک شب پاییزی

یه سر رفتم تو سایت مخابرات قسمت 118. نمی دونستم این قدر راحت همه شماره های افراد حقیقی رو با داشتن اسم و فامیل میشه پیدا کرد .نشستم اسم یه عده از فامیل و دوست آشنا رو زدم توش .کلی آدم پیدا کردم کلی شماره های گم شده . کلا باحال بود ولی هر کسی هر جا خونه داشته باشه و شماره تلفن به نامش باشه دیگه اسمش میاد . این جوری حس فضولیتم گل میکنه .شماره تلفن حجره بابای مامانبزرگم رو هم یافتم باور میکنی خانم ف؟
خوب شد اینجا رو یاد گرفتم .دیگه از این به بعد اشتباهی زنگ نمی زنم 118 ونمی گم ببخشید سینما فرهنگ فیلم چی داره فکر کنننن!!!!!!!!!

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹

طب آلزایمر


آلزایمر این روزها بد مد شده است.
پرستو های مهاجرهم اهل مد .دیگر نه رفتی نه آمدی. کاش کوچ، دوباره یادشان بیاید .کاش راه خانه را فراموش نکرده باشند.
می دانم پس از این، یادآوری  هم مد می شود.پس می نشینم لانه خالی شان را دید می زنم !

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۹

هیی


هر چه قدربخواهی لبخند را بر روی لبانت همیشگی کنی آنهم  به زور سنجاق .
هر چه قدر فکر های مثبت تمام افلاک را فراخوانی.
تا او نخواهد نمی شود، که
 شادی در خانه ات تار بتند
.
نمی دانم شاید مارا نمی بینی هی هستیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۹

نگاه های انسانی


نگاه ها .پیش تر ها وقتی به چشمان کسی خیره می شدم می توانستم براحتی محبت هاشان را دشت کنم .حتی اگر بداخلاق ترین آدم های دنیا بودند .این روزها نگاه ها را با ذره بین خوش بینیم دید می زنم .اما محبتی یافت می نشود.
اگر همدردی و همیاری اندک شمار مهربانانی نبود.تا ابد فکر می کردم این دقل(دغل) بازان از غم ما چه بسیار شادند .که آیا آنقدر انسانیت دارند؟،وقتی از باز ماندن ها ودردهایمان برایشان می گوییم دور از جان "بز" فقط مثل چشمان بی گناهش، نگاه  نکنند . یا وقتی به دیدنشان می رویم اکثر خود را گرفتار نپندارند .من این همه عجله و تلخی را نمی فهمیدم .این همه گرفتاری ،که اگر بهر آسایش باشد همگی در راحتی اند .ولی بی گمان  می گویند ما گرفتاریم .اما حال می دانم این گرفتاری ها فقط برای تیشه زدن به محبت و دوستی های دیرین است .آنها دیگر نمی خواهند انسان باشند . چون انسان بودن سخت است و دردناک .بسیار زحمت دارد.
من از دیرباز نگاه حاسدان را خوب تشخیص می دادم.اغلب برایم بی اهمیت بودند .گاهی بعد از شکستی در بازی های کودکانه برق لذت حسود را خوب می دیدم .ولی به من یاد داده بودند که اگر دماغت را کسی سوزاند، آن هم از روی حسد، بزرگ شو و دنیا را بهتر ببین ولی تلافی نکن .این روزها اغلب آن برق نگاه ها را از نزدیک و دور حس می کنم .
به من یاد داده بودند وقتی در اوج شادی هستی به یاد دل غمگین کسی زیاد شعف تراوش نکن .نکند ترک بردارد شیشه نازک اندیشه او. حال که دل و اندیشه ام تکه تکه شده .حال که کسی مارا درک نکرد.به این فکر می کنم دنیا همیشه به یک پاشنه نمی چرخد .چه دلت بخواهد چه نخواهد روزی گرفتار می شوی .روزی انسانیت را به یاد می آوری و آرزویش میکنی . روزی دیگر گرفتار نیستی
روزی از اینکه به این بهانه دل هایی را شاد نکردی غمگینی .روزی نیازمند محبت و همدردی می شوی.می فهمی که چه قدر بد است در یک شهر باشی میان این همه آشنا به همشان سلام کنی منتظر نگاه محبت آمیزی باشی و چیزی نبینی  .آنروز اگراشاره ای کنی من به دیدارت می آیم.دستت را می فشارم .چون می دانم آنزمان مثل من دیدار انسانت آرزوست.چون شاید در گذشته من هم فراموش کرده بودم که انسان باشم.می آیم تا انسان بودن را با هم تمرین کنیم .تا انسان باشیم.

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۹

ستاره می کشم


می گویند هر کس ستاره ای دارد که تنها به او چشمک می زند وآرام نجوا می کند آرزویت را بر آوردم.
ستاره هارو می شمارم 1.2.3.4.5.آه یکی کم شد 1.2.3.4 امم 1.2.3ودوباره ..... 0.!!!!؟ هیچ ستاره ای چشمک نزد.
عیبی ندارد مساله نیست!!!!!
ستاره ام را خود می کشم.1

دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

راضی


همین طوری فکر می کنم تو ذهنم جمع می بندم ببینم کی و کجا بوده که اون چه می خواستم رو بهش رسیدم .ببینم کی دنیا به پاشنه ی دل من چرخیده .هی فکر می کنم هی فکر می کنم به چیزه خاصی نمی رسم .اما زیاد به خدا غر نمی زنم که چرا مثل بقیه دستمو نمی گیره .مثل اونا که تا تقی به توقی می خوره با کله می خوان برن تو شیکم خدا و کلی ازش طلبکارن .اگرچه معتقدم به اونا که زیاده می خوان به اونا که جاه طلبن بیشتر می ده .اما من دوست ندارم جاه طلب باشم .دوست دارم جور دیگه باشم نه اینکه قانع بلکه راضی .شاید تو امتحان های زیاد زندگی غیر از یکی دستمو درست حسابی نگرفت.و تنهام گذاشت تا خودم بلند شم.شاید مثل بقیه اطرافیان برام معجزه نخواست اما من دوست دارم از خدا راضی باشم وسپاس گزار چون غیر از اون نمی تونم زنده باشم .
پ.ن:زین پس نوشتن نام خود هنگام کامنت گذاشتن الزامی است.کامنت افرادبا نام" ناشناس" بررسی نخواهد شد.متشکرم دینگ دینگ.

چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

گذر روزها

                                                   





.
.
.
.
.
.

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

قربانی به نام کپل


سلام کپل جان .حالت چه طور است ؟ دلم برایت تنگ شده .می دانم بی وفا هستم .اعتراف می کنم از دوران کودکی (همان موقع که روی بخاری پختمت و نامت را روی عروسک دیگری گذاشتم )تا همین چند لحظه پیش دلم برایت تنگ نشده بود .می دانم
می دانم!همیشه همراهم بودی .و همیشه به یادم .از آن روز که سوختی  و به آغوش زباله ها رفتی تا امروز همدمی به مهربانی تو نداشته ام .حالا فکر می کنم کاش بودی باز با هم حرف می زدیم. کپل جان! .یادت می آید چگونه از چنگال فریده که می خواست تو را در باغچه چال کند نجاتت دادم؟ نگران نباش خودم انتقامت را از فریده و عروسکش گرفتم و  با اینکه زورم نمی رسید ولی آنچه در چنته داشتم  رو کرده و عروسک فریده را به خاک سپردم .درست است که هر دوی شما رو بعد مجبور شدیم با ماشین لباس شویی بشوریم.من را کلی دعوا کردن ولی می ارزید. آخر تو به خاطر من که می خواستم عروسک فریده را خوشگل کنم و با ماژیک افتاده بودم  به لپ و لبش ، تنبیه شده بودی .آن موقع فریده از نیت خیر من باخبر نبود .آن وقت ها دلم می خواست همه عروسک های زشت را زیبا کنم .چه سود کسی باورم نکرد .به هر حال خواستم بگویم مواظب خودت باش و من را ببخش که بعد از شستشو اول دل روده ات را در آوردم وبعد که برایم دوباره دوختنت روی بخاری گذاشتم تا ببینم اگر بپزی چه می شود.فردای آن روز تو دیگر نبودی  به گمانم مامان تو را در جایی معدوم کرد چون از دل و روده ات همین جور پارچه می ریخت و زندگی اش را کثیف می کرد .هوووم بعد از تو کپل جان یک عروسک گنده با موهای زرد کاموایی درست قد خودم نصیبم شد .اما او تنهایی مرا پر نکرد .نمی دانم آن موقع که تنها روح بودی متوجه شدی که چه قدر تنهایی من بزرگ است ؟ می دانم که شدی .دلم برایت تنگ است بهترین کپل دنیا.
آرام بخواب کپل آبی من .
پ.ن:من در کودکی معتقد بودم همه چیز روح دارد  حتی عروسک ها حتی تخته سنگ ها.وهنوز بر این باورم .
پ.ن2:همیشه دوست داشتم دل و روده هر چیزی را بیرون بریزم و ببینم درونش چه خبر است .حتی تلوزیون .خوب شد زورم به این چیز ها نمی رسید وگرنه چه خرابی هایی که به بار نمی آوردم!

سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

Julio Iglesias



دانلود کنید
پ.ن  :لطفا از right click,save traget as استفاده شود

شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

به یادش


وهمچنین ای ایران

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

برای سحر .ا


انگار همین چند لحظه پیش بود
یادت هست ؟
شیطنت هامان را می گویم .
نمی دانم هنوز مرا به خاطر داری یا مثل هزاران یادگاری خاک گرفته  به زباله دان تاریخت ریختی ام .
نمی دانم.
اما من تو را نیز هر روز به خاطر می آورم . یاد خنده ها و گریه هامان . یاد دعوا ها و آشتی هایمان .
به یاد
تهران -11
566ع49
نمی دانم چرا دیگر دوست داشتی مثل قبل نباشیم .
به تو حق می دهم .دوستان جدید دنیای جدید .این شده است قانون زندگی من وقتی که دوستان فراموشم می کنند .
شاید هم چون مثل قبل نمی خواستم 100 % در اختیار دوستی باشم این سر انجاممان شد .
به هر حال
من هرگزتو را از یاد نمی برم .
هر روز صبح آیین یاد آوری گذشته ها رو خوب به جا می آورم . هر روز ظهر برایت دعا می کنم تا به آرزو های ناگفته ات برسی .وهر شب به یادت خواب می بینم .
 یادم تو را فراموش دوست قدیمی "سحری "

پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۹

یاوه گویان


یاوه گویان دهانشان بزرگ
وقلبشان کوچک است.
عقلی ندارند .
آن ها فقط حرف می زنند.
فقط حرف .
بدون این که بدانند حرف های سیاه شان چه بر روح دیگران می گذارد
یاوه گویان را به یاوه شنیدن محکوم می کنم
تا ابد
تا آنجا که روحشان دستخوش تلنگری شود.
شاید.

دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹


من اورا  در میان حس هایم یافتم
من او را لابه لای افکارم مخفی کردم
او برای من است
او سرشار است
او میان  خنده هایم می خندد
و هنگامی که اشک می ریزم
می داند که دوستش دارم
او خدای من است

سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۹

Sous Le Vent - Celine Dion

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹

کمی گذشته

بیا بی خبر به خواب هفت سالگی بر گردیم


غصه هامان گوشه گنجه بی کلید

مشقهامان نوشته

تقویم تمام مدارس در باد

و عید یعنی همیشه همین فردا

نه دوش و نه امروز
علی صالحی
پ.ن : به همه نظرات پست های قبل جواب داده شد .لطفا سری بهشون بزنید

چهارشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۹

آرام آرام در حال مردنیم-مارتا مدیروس


کسی که بردهء عادات و رسوم خود شده است

کسی که هر روز ، زندگی دیروزش را تکرار می کند

کسی که گامهایش را همواره آرام و یکسان بر می دارد

کسی که در زندگی اش خطر نمی کند

کسی که سکوت می کند

کسی که حتی از رنگ تکراری پیرهنش هم دل نمی کند

آرام آرام در حال مردن است



کسی که هیچ راه جدیدی را تجربه نمی کند

کسی که از دل سپردن و مشتاق شدن گریزان است

کسی که رنگ سیاه را بر سپید ترجیح می دهد

کسی که در سرش خیال و رویایی ندارد

کسی که کتابی نمی خواند

کسی که به آهنگ و ترانه ای گوش نمی سپارد

آرام آرام در حال مردن است



کسی که به سرزمنیهای دور سفر نمی کند

کسی که از وجود خویش لذتی نمی برد

کسی که قدر خود را نمی داند

کسی که یاری دیگران را نمی خواهد

کسی که همواره از بخت بد خویش می نالد

کسی که در انتظار بند آمدن باران نشسته است

آرام آرام در حال مردن است



زنده بودن فقط نفس کشیدن نیست

بیا همتی کنیم

بیا اندکی از مرگ بگریزیم

بیا کاری کنیم تا هر روز

احساس کنیم که هنوز هم زنده ایم

بیا از طاقت خود مشعلی برافروزیم

و قدم در راه خوشبختی گذاریم

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

دست سرنوشت


روزی سرنوشت دستم را گرفت و مرا کشاند به سوی کوچه پس کوچه های عمر.
خواستم دستم را از دستش آزاد کنم .
فرار کردم .
رها ، سبک .مانند پروانه ها پریدم . بدون حضورش کیف می کردم .از اینکه خودم بودم و خود ، پوستم تنگ شده بود.
اما عاقبت دست سرنوشت  در کوچه بن بست عمر دوباره دستم را گرفت.
این بار محکم تر
هی هولش دادم به راهی که دلم می خواست ، هی هولم داد به راهی که نمی دانستم ....
گریه کردم گاهی ، میان بازوانش وقتی که باران غم آمد .
خندیدم در کنار سیل مهربانی اش .
از دست سرنوشت گریزم نبود.توان زور و بازویش از انگیزه و همتم افزون تر بود .
هی هی هی .چه می شود کرد.
دست سرنوشت همیشه همراهم است .

شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۹

زندگی

زندگی پوچی یک هرزه گری است
که از لمس تن بیگانه
سیراب نشد.
و به اندوه گناهش بگریست
کمترین تحریری از یک آرزو این است...آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی...در قناریها نگه کن در قفس تا نیک دریابی...کز چه در آن تنگناشان، باز شادیهای شیرین است...کمترین تصویری از یک زندگی...آب... نان... آواز............... وقتی آوازی نباشد... شوق پروازی نخواهد بود





دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

برای تابستان

در این اولین ساعت های زایش تابستان
در این  هایوهوی های داغ و گرم
در این منجلاب مذاب شهر
دلم برف می خواهد .
نمی دانم چرا فکر میکنم وقتی بوی باران پاییزی را باد برایم هدیه  آورد
آنگاه که صورتم از تماسش لطیف  شود، آرام می شوم.
سبکبال
وقتی سوز دی، که سال هاست در آرزویش،  هر سوزی  را از درز پنجره به مهمانی دعوت می کنم، بوزد، این هیاهوی گرم تابستانی را یاد می کنم شاید .
اما می دانم
 وقتی برف ببارد آرام میگیرم
زنده می شوم
می روییم
مگر نمی دانی
من زاده زمستانم و از این گرما منزجر

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

درس نابی که این عکس به من و تو می‌دهد


تقدیم به تو که امروز دوست داشتی دنیا را در آغوش بگیری …




این تصویر امروز بر روی درگاه تارنمای معتبر نشنال جیوگرافیک قرار گرفته و در شمار ۵ تصویر برتر هفته جای دارد.

تصویری که روز ۱۷ اردیبهشت (۷ می) ۱۳۸۸ سرزمین سوخته‌ای را در استرالیا نشان می‌دهد که کمتر از سه ماه پیش (۹ فوریه ۲۰۰۹) اینچنین در آتش سوخت و با خود جان ۱۷۳ انسان را هم گرفت و بیش از دو هزار خانه را سوزاند …

اما امروز دوباره دارد می‌روید و تو می‌توانی شوق رویش دوباره و برق آن رنگ سبز دوست‌داشتنی را باز هم بر خاکستر آن زمین نفرین شده ببینی و اوج بکشی …

اگر که یادت باشد، زندگی همواره و در سخت‌ترین شرایط کوره ‌راه‌هایی از امید دارد تا به آدم‌های مثبت‌اندیشش ارایه دهد …



و البته این تصویر می‌تواند همچنان حامل پیام‌های بیشتری هم باشد:

این که هرگز گمان مبرید که به انتها رسیده‌اید؛ حتا اگر در تیره‌‌ترین یا کسل‌کننده‌ترین دوران زندگی‌تان قرار گرفته‌اید …



این که زندگی بسیار مهربان‌تر از آن چیزی است که گمان می‌کنید؛ به شرط آن که آن مهربانی را باور کنید …



این که همیشه می‌توان از دل سیاه‌ترین و سوزان‌ترین رخدادها، برترین احساسات انسانی را درک کرد و آفرید …



این که مزه‌ی گس و استثنایی حیات را نمی‌توان و نباید با هیچ مزه‌ی دیگری برابر دانست …



این که رویش دوباره‌ی عشق می‌تواند در هر سرزمین خاکستری و در پس هر آتش سوزاندنی شکل بگیرد …





فقط کافی است نگاه‌مان را عادت ندهیم به بد دیدن!



و یادمان بماند که:

مردی که کوه را از میان برداشت، همان مردی بود که شروع به برداشتن سنگریزه‌ها کرده بود!



همین

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

تا یه مدت

چند سالی میشه که این خرداد ماه یه جورایی ماه پر از استرس وخستگیه برام .امسال که واقعا یه جورایی از حدش گذرونده بود . شاید فردا شیمی درمانی شروع بشه .نمی دونم چه جوریه مطلب زیاد در موردش خوندم اونقدر که حس می کنم چند دوره شیمی درمانی شدم .اما دل شوره و حس کرختی که چند روزه اومده سراغم رو نمی تونم کاریش کنم . گفتنی زیاده ولی حوصله نیست .
از پست بعد می خوام خصوصی بنویسم .اگرچه همیشه از اشخاصی که می رفتم تو وبلاگشون خصوصی می نوشتن دلخور بودم .خوبیه بلاگر اینه که کل صفحه رو خصوصی می کنه . البته نیازمند اینه که مخاطبین جی میل داشته باشن .
امروز بلاگر بیش از 100 تا طرح جدید داده بیرون کلی امکانات جدید ،روح منو تازه کرده .خوب با بعضی از دوستان تا یه مدت خداحافظی می کنم.

افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست
فریاد که فریادرسی پیدا نیست

بس لابه نمودیم و کس آواز نداد
پیداست که در خانه کسی پیدا نیست

ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم
آیین محبت و وفا می‌دانیم

زین بی‌هنران سفله ای دل! مخروش
کنها همه می‌روند و ما می‌مانیم







پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۹

جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

به سکوت سرد زمان




امشب که تو تاریکی و سکوت شب داشتم ستاره های بیشمار خارج از شهر رو نگاه می کردم اون موقع که بچه ها داشتن ستاره قطبی و دب اکبر رو شناسایی می کردند،  دیدم حتی میون این همه ستاره که سال ها ندیدمشون توی این آسمون عجیب امشب که از آسمون کویر هم قشنگ تر بود ،دیگه هیچ ستاره ای ندارم.
تصنیف بی همزبانی

هر دمی چون نی

ازدل نالان

شكوه ها دارم

روی دل هر شب

تا سحرگاهان

با خدا دارم

هر نفس آهيست

از دل خونين

لحظه های عمر بی پایان

ميرود سنگين

اشك خون آلود من دامان

می كند رنگين



به سکوت سرد زمان

به خزان زرد زمان

نه زمان را درد کسي

نه کسي را درد زمان

بهار مردمي ها دي شد

زمان مهرباني طي شد

آه از اين دم سرديها، خدايا

آه از اين دم سرديها، خدايا



نه اميدي در دل من

که گشايد مشکل من

نه فروغ روي مهي

که فروزد محفل من

نه همزبان دردآگاهي

که ناله اي خرد با آهي

داد از اين بي درديها، خدايا

داد از اين بي درديها، خدايا



نه صفايي ز دمسازي به جام مي

که گرد غم ز دل شويد

که بگويم راز پنهان

که چه دردي دارم بر جان

واي از اين بي همرازي خدايا

واي از اين بي همرازي خدايا



وه که به حسرت عمر گرامي سر شد

همچو شراره از دل آذر بر شد و خاکستر شد

يک نفس زد و هدر شد

يک نفس زد و هدر شد

روزگار من به سر شد



چنگي عشقم راه جنون زد

مردم چشمم جامه به خون زد .یارا

دل نهم ز بی شکيبي

با فسون خود فريبي

چه فسون بی فرجامي

به اميد بي انجامي

واي از اين افسون سازي، خدايا

واي از اين افسون سازي، خدايا



دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

و خداوند محنت را بر من تمام کرد


شاید غم های بزرگتری هم باشه . اما برای من تحمل این همه سختی با هم خیلی سخته. دیگه اونی نیستم که قبلا بودم .دیگه به فکر آینده هم نیستم . زندگی می گذره ولی خیلی تلخ .
می گن باید خدا رو شکر کرد که از این بدتر نشد. شکر.می گن هر که به درگاه مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند این حرفرو قبول ندارم .میگن مثبت باشین به مریض روحیه بدین .همه انرژیم رو صرف این کار میکنم .بعد میان 100 تا ایراد از نحوه پرستاری و عمل یه عالمه مورد دیگه می گیرن و می رن .بدون یه ذره کمک بعد من می مونم دل پر غصه ام ویه عالمه فکر و یه مریض تازه عمل شده   . دلم می خواست اونروز یکی محکم بغلم کنه تا اون همه استرس واسه عمل ترس از عمل مامان وترس از پزیرشش .ترس از بی مادری یه لحظه از فکرم بره .
خیلی سخت بود .اگر مامانی و فریبا نبودن چی می شد؟اگر حمایتمون نمی کردن چه جوری تحمل میکردم . وقتی مامانم رو می بینم دلم می خواد بترکم.
خدایا چرا ما رو این قدر سخت امتحان میکنی ؟
پ.ن: یکی از نکات مثبت این ماجرا این بود که نتایج بد کنکور همون لحظه پس از رویت کارنامه یادم رفت چون فرداش روز سختی بود.دیگه نه حوصله و دل درس خوندن دارم نه کار کردن نه ....
پ.ن 2: همین جا از مامانی فریبا نرگس عمه فرشته کلیه آدم های به ما کمک کردن تا این دوران رو پشت سر بزاریم تشکر میکنم  

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

جوجه گنجشک


میان این همه هیاهو وقال
من به یاد تاپ تاپ قلب جوجه گنجشکی
که خانه اش را توپ ویران کرده
 سکوت می کنم

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹


شاید فاصله بین عافیت و زجر یک لحظه باشد .اما از زجر تا آرامش جاده ایست به انتهای ابدیت .انگار ثانیه ها لنگ می زنن .انگار پایی توان ایستادن ندارد چه برسد به راه رفتن .من هی هولش می دهم تا راه بیافتد و زودتر این روزها تمام شوند.
حتما نیازمند  تلنگری بودم  .چه قدر سخت است. دعایتان را شدیدا نیازمندم.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

معلم


یادمه آمادگی که می رفتم یه شعر بهمون یاد داده بودن هنوز یادمه . معلم معلم معلم به ما آموختی درس ادب را زتو آموختیم آموزشت را همه اسرار عالم علم و دانش . بود زیر نگینت ای معلم ..... بقیشو یادم نیست .
به یاد همه معلمهای زحمت کشم گفتم یه بار یه پست ازشون بزارم. البته معلم های خوبم زیاد داشتم به جاش 2-3 تا از اون بدا وعقده ای هاش آنچنان تاثیر بدی روم گذاشتن که هنوز کابوس هاشون رو میبینم .
تو مدرسه همیشه محبوب دبیر های ریاضی بودم .آی تحویلم میگرفتن .آی نظرات گهر بار میدادم سر کلاسا . خانم عزیزی دبیر ریاضی سال دوم راهنماییم رو چند سال پیش تو خیابون دیدمش .دیدم یکی داره می دوه به سمت من .خانم ریزه میزه بود .منم همین طوری هاج وواج داشتم به آغوش باز شده اش نگاه میکردم نقدر محکم بغلم کرد (آخی نازییییییییییییی تا حالا کسی این طوری تحویلم نگرفته بود) بهم می گفت عزیزم کجایی 10 ساله رفتی خبری ازت نیست می دونی هر روز معلم چه قدر منتظرت میشم .همیشه سر کلاسام ازت تعریف میکنم (منم در اوج آسمان ها پرواز میکردم)  یکی دیگه از دوستان هم همراهم بود .این دوستم هر جا می رفتیم خیلی تحویلش میگرفتن اما از بد روزگار خانم عزیزی فقط منو دوست داشت (دییییییییییییییی) .اون بنده خدام با لبو لوچه آویزون وایساده بود ما رو نگاه می کرد .خانم عزیزی یکی از بهترین معلم ها بود . تو اون دوران که تازه المپیاد مد شده بود  واسم کلاس اضافه برگزار می کرد ،منو می رسوند دم  خونه که یه موقع تنها نباشم .اما من فقط 2 بار رفتم دیدنش بعد هم دیگه وقت نشد .وقت از رشتم بهش گفتم همچین یه برقی می زد تو چشماش .می گفت من می دونستم تو به هدفت می رسی (گویا اون موقع ها هدفم این بوده .می گن هدفتون رو مکتوب کنینا ) خلاصه هر موقع تو دانشگاه مساله ای اذیتم می کرد یاد حرف ها و دلگرمی هاش میوفتادم .امیدوارم هر جا هست سالم وسلامت باشه .
اما عوضش هر چی این معلم ها روششون منطقی بود (حداقل برای من خیلی اثر مثبت داشت ) 2 تا دبیر خیلی بد داشتم یکی دبیر شیمی سال سوم (که الهیییییییییییییییییییی ...) و بدتر از اون دبیر فیزیک پیش دانشگاهی .یک خانم عقده ای به تمام معنا .لازم به ذکره من از هر چه قدر از دبیر های ریاضیم خوشم میومد همون قدر از این دبیر های فیزیک متنفر بودم پر مدعا به تمام معنا (اااااه).هیچ موقع اون دبیرمو  نمی بخشمش به نظر من هر کسی هر مشکلی داشته باشه نباید اثراتشو بیاره تو کلاس درس .این خانم  گویا در جوانی نامزدشون فوت کرده بودن بسیار جدی و عصبی تشریف داشتن .اولین باری که ازم درس پرسید رو یادمه .جواب سوال هاشودادم .عادت داشت متن دفترامونم چک می کرد. یهو وسط پرسش کلاسی گفت این چیه این جا نوشتی هاهاها "ابتدای بردار مکان نقطه ای ایست بنام زمان " یعنی تو نمی فهمی غلطه چه دورشم خط کشیده (اون موقع که داشتم می خوندمش به نظرم غلط اومد دورش خط کشیدم که از کسی بپرسم ) تو بگرد تو این کلاس یه نفر انتخاب کن ببین که این مزخرفات رو نوشته ." منم یک از بچه ها رو انتخاب  کردم (این دوستم به صورت تصادفی با هم هم رشته شدیم هنوز ارتباط داریم ) دفتر اون بنده خدام رو گرفت همون جمله رو نوشته بود .با عصبانیت به هر دومون گفت دفتراتون رو پاره کنین .یه لحظه هم به خودش شک نکرد که تو گفتن درس خودش اشتباه کرده .فقط دلش میخواست ما رو ضایع کنه .جلسه بعد باز یه نفر دیگه رفته بود پای تخته غلط تو جزوه اونم بود مجبورش کرد کل جزورو پاره کنه .همیشه کابوس می بینم که می خوان ببرن منو سر کلاس این به صطلاح معلم .اما تاثیر روانی که روی من گذاشت هنوزم تو خودم میبینم (اوصولا من سر کلاسا زیاد سوال میکردم اما ایشون کاری کرد که همیشه ترس از پرسش تو وجودم باشه ) هر کسی غیبت می کرد جلسه بعدیش باید پشت در می ایستاد و اجازه ورود به کلاس نداشت . از حق نگذریم این خانم عقده ای معلوماتش خوب بود ولی اخلاقش به سمت منفی بی نهایت میل میکرد. اما اون دبیر شیمیه که نگو خیلی بی سواد بود .
از خاطرات بد بگزریم .امروز داشتم اسم معلم هامو مرور می کردم دبیر های دبستان یادم بود یه سری از راهنمایی و یه سری هم از دبیرستان .استادای دانشاه به طبع همشون یادمه .کلی خاطرات باحال از اون هام دارم ایشاله در پست های بعدی به خدمتشون می رسم .
معلم کلاس اول خانم روزنامه چی
معلم کلاس دوم خانم بهبود
معلم کلاس سوم خانم حسینی
معلم کلاس چهام خانم راد
معلم کلاس پنجم خانم پورسعادت
اوصولا آدم معلم های دبستانش یه عزتی دیگه ای براش دارن در حد خدا .فکر کن همشون مریض های عمم بودن  تابستونا که تا لنگ ظهر می خوابیدیم یهو مامانم میومد صدام میکرد پاشووووووووو خانم بهبود اومده منم همچین کپ می کردم که ای وای ناخن هامو نگرفتم حالا چی میشهههههههههههه .(مطب عمه جان یکی از طبقات خانه مادر بزرگ بود .ما هم تا  قسمت کلاس چهارم در یک  طبقه دیگر از منزل مادربزرگ زندگی میکردیم)

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد


هورا رفع فیلتر شد این بلاگر ما .ولی باعث شد نظر سحر پاک شه . حالا خوب شد اول چکش کردم .معذرت .
راستش منی که تا حالا دست به مداد رنگی و این چیزا نزدم پاشدم 3 نفر دیگرو هم بردم ثبت نام کردم کلاس نقاشی اونم چی  روی شیشه .خیلی خوشم میاد ازش . تجربه نویی هست برام .

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

لطفا یک دقیقه فکر کنیم

  نمی دونم چه طوری میشه این همه شب تا صبح یه نفر قرآن بخونه .بگه معنیش رو که می خونم همین طوری اشک می ریزم  چون  درک می کنم که توش چی میگه.بعدیه چیزی در مورد کسی بشنوه حالا ندیده هم باشه اون طرفو ها،  ندیده و نشناخته یه هو آبروطرفو ببره شروع کنه ترور شخصیت اونم برای خودشیرینی  .  .می خوام بدونم شما که معنیش رو درک کردی از اون کتاب چندین صفحه ای  هنوز نفهمیدی آبرو بری یه نفر چه معنی میده .
 وای که حالم از این همه عالم بی عمل که فقط ادعا می کنن بدم میاد .احساس میکنم پیر هامونم دیگه درایتشون رو یه جاهایی تو همون قدیم ندیما جا گذاشتن .فکر میکنم آدم های این دوره زمونه هرچی هم کتاب بخونن هرچی هم سطح زندگیشون چه از لحاظ علمی چه مالی بالا بره  اون فرهنگشون عوض نمیشه .هر چی جلوتر میرم بیشتر می ترسم از این همه ریا که تو همه ادما هست از این همه تند روی که تو همه قشر ها یه شکله .

نفر این وری  :می دونی .. جون من میرم کلاس مدیتیشن که حالم بهتر شه این همه استرس نداشته باشم .وای تو این مملکت مخصوصا این مومنا همش دارن پشت سر هم غیبت میکنن .الکی سر به مهر می زنن.کاش می شد زودتر از این خرابشده بریم بیرون. همین ... رو میگما . تازگی یه عالمه فرش خریده نمی دونم از کجا میارن این پولا رو .نگاش کن چه طوری نگاه میکنه عین هو .... .
نفر اونوری :وای خدا مرگم بده ... جون این بی دینادو رکعت نماز نمی خونن نمی دونن خدا چیه  همینه زندیگشون برکت نداره .من 20 ساله می رم کلاس قرآن توش نوشته از همون تار موهاشون آویزونشون می کنن .حالا یادم نیست کدوم آیه بود .وووای نگاش کن عین این ... هاست .خدا روشکر که ما این طوری نیستیم
 شما فرقی بین این 2 تا حرف می بینین .هر دوشون کله پاچه اون یکی رو بار می زارن .اگر آنالیز کنیم همشون دارن یه چیز میگن . پر حس منفی هستند ..
  این اواخر عادت کرده بودم به همه تذکر بدم که این کارتون درست نیست . قضاوت الکی نکنین .خودتون پشت سر همه حرف می زنین .یکی که میاد از روی غم دل یه چیزی بگه هی نگین باز داری غیبت می کنی .دیدم دارم خودمو داغون میکنم .اگه یه دقیقه به جای حساب کردن مال منال اینو اون گزارش به همه عالم . یا به جای اینکه نکیر منکر شیم یه دقیقه فقط فکر کنیم .که آیا این حرفمون درسته یا نه این همه انرژی منفی تومون به وجود نمیاد.گاهی چیزی هم نمی گن ولی اون نگاه خود تحویلگیریشون دیگه اخرشه .از حق نگذریم بعضی از آدم ها هنوز هستن که به عقیده های مختلف احترام می گذارن .کاش بتونم از اون دسته از آدم ها باشم که با فخر نگاه نکنم .به غیض حرف نزنم کمی عادل باشم .

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

شما که غریبه نیستید


دو،سه شبه این کتاب رو شروع کردم .نمی دونم خوندین یا نه .گفته میشه داستان زندگی خود نویسنده است .من از خیلی قسمت هاش خوشم اومد .خیلی ظریف فقر سادگی بچگی خوشی .... رو کنار هم نشونده .به نظرم جزو کتابای خوبه .اگر نخوندین توصیش می کنم .کمی از روزمرگی در میایم شما که غریبه نیستید .

پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۹

کافه فرانسه

امروز تو شیرینی فروشی کافه فرانسه وقتی رو منوشون رو نگاه می کردم اون بالای بالا زده بود تاسیس 1344 هی حساب می کردم از اون سال 45 سال می گی گذره اگه هر روز 1000تا شیرینی پخته باشه تا حالا 365*1000*45 تا آدم شیرینی خوردن حدود 16 میلیون نفر .تازه من کمه کمه شو حساب کردما .بعد به شیرینی پزه فکر کردم که 16 میلیون شیرینی پخته .تو درست کردن هر کدومش یه عالمه خیال داشته .اون اولین نفری که پاشو گذاشته تو مغازه بعنوان مشتری همین دودو دما رو دیده ؟ رفتین که؟پنجره هاش رو به دانشگاهه .ااا اون دانشجو ها اون موقع ها چه کیفی می کردن خیابونا خلوت شیرینی فروشی خلوت .... خلاصه من شیرینی خوشکلمو با شیر کاکاِو خوردم(قهوه دوست ندارم زیاد) اما همچنان تا خونه به این فکر می کردم که 45 سال بعد هم یه نفر مثل من می ره تو مغازه هی میشنه(البته می ایسته چون صندلی نداره اونجا که ) حساب می کنه هی به آدم های 45 سال قبل وصد البته 90 سال قبل فکر میکنه .آخرشم مثل من به خودش میگه آدم باید به چیزهای مهم فکر کنه اینکه 45 سال پیش همین مدل شیرینی بوده یا نه جه تاثیری در تاریخ بشریت داره هان هان ؟