سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

دست سرنوشت


روزی سرنوشت دستم را گرفت و مرا کشاند به سوی کوچه پس کوچه های عمر.
خواستم دستم را از دستش آزاد کنم .
فرار کردم .
رها ، سبک .مانند پروانه ها پریدم . بدون حضورش کیف می کردم .از اینکه خودم بودم و خود ، پوستم تنگ شده بود.
اما عاقبت دست سرنوشت  در کوچه بن بست عمر دوباره دستم را گرفت.
این بار محکم تر
هی هولش دادم به راهی که دلم می خواست ، هی هولم داد به راهی که نمی دانستم ....
گریه کردم گاهی ، میان بازوانش وقتی که باران غم آمد .
خندیدم در کنار سیل مهربانی اش .
از دست سرنوشت گریزم نبود.توان زور و بازویش از انگیزه و همتم افزون تر بود .
هی هی هی .چه می شود کرد.
دست سرنوشت همیشه همراهم است .

۴ نظر:

ناشناس گفت...

حالا راضیی یا ناراضیی؟

لاله گفت...

تصویرسازی جالبی انجام دادی..لذت بردم

. گفت...

به روبرو
چه فرقی می کنه که راضی باشم یا ناراضی .دست سرنوشت مرا می کشاند .گاهی راضی گاهی ناراضی مثل خود زندگی

. گفت...

به لاله
واقعا؟ خوشحالم