روزی سرنوشت دستم را گرفت و مرا کشاند به سوی کوچه پس کوچه های عمر.
خواستم دستم را از دستش آزاد کنم .
فرار کردم .
رها ، سبک .مانند پروانه ها پریدم . بدون حضورش کیف می کردم .از اینکه خودم بودم و خود ، پوستم تنگ شده بود.
اما عاقبت دست سرنوشت در کوچه بن بست عمر دوباره دستم را گرفت.
این بار محکم تر
هی هولش دادم به راهی که دلم می خواست ، هی هولم داد به راهی که نمی دانستم ....
گریه کردم گاهی ، میان بازوانش وقتی که باران غم آمد .
خندیدم در کنار سیل مهربانی اش .
از دست سرنوشت گریزم نبود.توان زور و بازویش از انگیزه و همتم افزون تر بود .
هی هی هی .چه می شود کرد.
دست سرنوشت همیشه همراهم است .
۴ نظر:
حالا راضیی یا ناراضیی؟
تصویرسازی جالبی انجام دادی..لذت بردم
به روبرو
چه فرقی می کنه که راضی باشم یا ناراضی .دست سرنوشت مرا می کشاند .گاهی راضی گاهی ناراضی مثل خود زندگی
به لاله
واقعا؟ خوشحالم
ارسال یک نظر